قصه ضرب المثل پدرت هم همین زبان های دراز را داشت که باید می خوردم، همان بود، همان نبود. گرگ گرسنه ای بود که روزی هر چه به این در و آن در زد و هر چه جست و جو کرد، چیزی برای خوردن پیدا نکرد. گله های گوسفند و بز گذشتن کردند. گرگ از جایی که پوشیده شده بود، حرکات گوسفند و بزهای خوشمزه را دید، اما جرأت نکرد از مخفیگاهش بیرون بیاید. چون هر گله دو یا سه چوپان داشت و چند سگ هم گله را همراهی می کردند. گرگ میدانست که اگر سر و گوشهایش را بیرون بیاورد، دندانهای تیز سگها و چوبها و چماقهای چوپانها در انتظارش است، گلهها از جلوی چشمان گرسنهاش میگذرند، گرگ از مخفیگاه بیرون میآید. و به سمت جریان رفت. رفت و با خود گفت: الان که چیزی برای خوردن پیدا نکردم، بهتر است کمی آب بخورم تا شکم گرسنه ام اینقدر غرغر نکند. او اندیشه کرد که بهتر از آب چشمه زلال است که جوی هنوز راهی برای نوشیدن آن پیدا نکرده است. با این اندیشه گرگ برگشت و به سمت سرچشمه تحرک کرد. به بخت روزگار، گوسفندی از گله سوا شد و به تنهایی به سمت شهر رفت.گوسفند وقتی آب را دید احساس تشنگی کرد و خودش رفت تا بنوشد.گوسفند در حالی که گرگ به سرچشمه رسیده بود و می خواست آب بنوشد به کنار رودخانه آمد، وقتی گرگ گوسفند را دید، دهانش آب شد، لب و زبانش را لیسید و برای اغفال گوسفند به او نزدیک شد، با صدای بلند گفت. :”آخ گوسفند نادان! نمی بینی من هم از آب این نهر می خورم؟ چرا مراقب حرکات و رفتارت نیستی و آب را گل آلود نمی کنی؟” گوسفند از دیدن گرگ می ترسید. می خواست عقبنشینی کند اما با خود گفت: این گرگ ظاهراً به من کاری ندارد. پس چرا من بترسم؟» گوسفند که اندیشه می کرد گرگ راست می گوید و نمی دانست که گرگ می خواهد از آب کدر ماهی بگیرد، به نهر نگاه کرد و به گرگ نگاه کرد و گفت: اوه بابا چی میگی تو؟ من زیر نهر هستم و از اینجا آب می نوشم و شما بالای نهر و درست کنار منبع آن. اگر کسی بتواند آب را گل آلود کند، این شما هستید.” اما این کلمات برای گرگ بهنجو بی ارزش بود.برای همین آرام به گوسفند نزدیک شد و پرسید: ببینم آب از چشمه به چشمه می آید یا از چشمه به چشمه؟ الان هم منبع تو هستی نه من.گرگ که با هر حرفش قدمی به گوسفند نزدیک می شد گفت: چه زبان درازی داری. همونجایی بمون که اومدم بخورمت پدرت هم همین زبان دراز را داشت که من باید بخورمش.» گوسفند فهمید که اعتراض گرگ بهانه و نیرنگی بیش نیست، می خواست عقبنشینی کند، اما کار پایان شد و گرگ خیلی نزدیک بود. او که توانست با یک جمله گوسفند بیچاره را شکار کند. می گویند: پدرت همان زبان درازی داشت که من باید می خوردم.
برچسببابات هم همین زبان درازی ها را داشت که مجبور شدم بخورمش داستان ضرب المثل ها داستان های ضرب المثل ها ریشه ضرب المثل های ایرانی ریشه ضرب المثل های فارسی ضرب المثل ضرب المثل با معنی ضرب المثل فارسی ضرب المثل های ایرانی معنی ضرب المثل های ایرانی معنی ضرب المثل های فارسی
مطلب پیشنهادی
ضرب المثل همین بخشیدنها مرا به این روز انداخته!
ماجرای ضرب المثل این عفوها مرا به این روز رساند. از حافظ شیرازی پرسید. وقتی …