ضرب المثل قدر زر زرگر شناسد به چه معنی می باشد؟

ضرب المثل قدر زر زرگر شناسد,قدر زر زرگر شناسد, قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری ضرب المثل زرگر قدر زرگر را می داند روان و مقبول. مثل همین دوران قدردانی که در این مقاله معنی، اصل و قصه کامل آن را می خوانیم، می توان گفت که هر فردی قدر هر چیزی را در زمینه کار و تلاش خود می داند، مثلا قصاب و نانوا نمی توانند. بین سنگ و گوهر تفاوت قائل شوید.- عملکرد: از ارزش و ارزش چیزی اطلاعی در دست نیست، لازم نیست گفت‌وگو کنیم. ضرب المثل قدر زر زرگر شناسد,قدر زر زرگر شناسد,داستان ضرب المثل قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری قدر زر زرگر دوران و منشأ ضرب المثل را می دانست، جوانی به دیدن ذوالنون مصری (از بزرگان صوفی مصر) رفت و از صوفیان بد گفت.ذوالنون برای اینکه متوجه اشتباهش شود، انگشتری از انگشتش درآورد و به جوان داد و گفت: این انگشتر را به بازار دستفروشان ببر و ببین قیمتش چقدر می باشد؟ مرد جوان به بازار دستفروشان رفت و انگشتر را به دستفروشان داد و همه دستفروشان آن را نشان دادند، اما کسی حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد.آن مرد نزد ذوالنون برگشت و ماجرا را به او گفت. ذوالنون گفت: اکنون این انگشتر را به بازار جواهرات ببرید و ارزش آن را بپرسید، این بار جوان به بازار جواهرات رفت و انگشتر را به فروشندگان نشان داد. مرد درشگفت نزد ذوالنون برگشت و ماجرا را دوباره به او گفت. ذوالنون به او گفت: علم و دانش تو نسبت به صوفیان و راه و روش آنان به اندازه دانش فروشندگان این انگشتر می باشد. gem, gem ضرب المثل قدر زر زرگر شناسد,قدر زر زرگر شناسد,معنی ضرب المثل قدر زر زرگر شناسد قصه ضرب المثل قدر زر، زرگر با قدر قهار گهر ملاقات می کند، سرگذشت طلبه جوانی بود که در دوران شاه عباس در اصفهان درس می خواند، روزی این طلبه جوان به بازدید شیخ بهایی آمد و او. به او گفت: می‌خواهم درس بخوانم و درس بخوانم، باید آن را رها کنم و به دنبال کار و کاسبی بروم، زیرا درس خواندن برای انسان نان و نان نیست و هیچکس با حرص و ولع به جایی نمی‌رسد، در نهایت این شغل به تنهایی بی پول می باشد. افسوس .شیخ بهاء گفتم خیلی خب اکنون که تصمیمت را گرفتی جلوی تو را نمی گیرم.سپس تکه سنگی را به سمت او گرفت و ادامه داد: اما موقتاً این تکه سنگ را بردارید و به نانوایی بروید و مقداری نان بخرید تا با هم غذا بخوریم و سپس هر کجا می خواهید بروید، من در کار شما مداخله نمی کنم.جوان با حیرت به شیخ نگاه کرد و با تردید سنگ را گرفت و سپس به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بخرد، اما نانوا او را مسخره کرد و از مغازه بیرون انداخت. با ناراحتی نزد شیخ برگشت و گفت: با من شوخی می کنی؟ این سنگ بی ارزش بود و نانوا آن را دید، نه تنها نانی به من نداد، بلکه در حضور مردم مرا مسخره کرد و من شرمنده شدم. شیخ گفت: اشکالی ندارد، اکنون خشمگین نشو. ، این بار به بازار علوفه بروید و به آنها بگویید که این سنگ بینهایت گرانبها می باشد. ارزش این را دارد که با او علوفه، یونجه و جو برای اسب هایمان تهیه کنیم. شاگرد دوباره به بازار علوفه رفت اما با دیدن سنگ چیزی به او ندادند و او را مسخره کردند. بهایی برگشت و ماجرا را به او گفت. شیخ بهایی سخنان او را شنید و گفت: زیاد خشمگین نشو، اکنون این سنگ را بگیر و بردار. به بازار صرافی ها و زرگرها برو و به مغازه ای برو و بگو این سنگ را بدهی کن و در عوض صد سکه که الان به آن نیاز دارم به من بدهی می دهند.طلبه جوان گفت: با این سنگ به من نان و علوفه ندادند، زرگران چگونه می توانند برای آن پول بدهی کنند، شیخ گفت: یک بار دیگر تلاش کن ضرر نمی کنی.طلبه جوان با اکراه سنگ را برداشت و به سمت بازار طلافروشان و طلافروشان رفت و مغازه ای را که شیخ برایش ذکر کرده بود، یافت. داخل مغازه شد و گفت: این سنگ را بدهی کن و صد سکه به من بدهی بده. به من بده زرگر با حیرت به دانش آموز جوان و سنگ نگاه کرد و سنگ را از او گرفت و گفت: کمی بنشین تا پولت را آماده کنم، سپس شاگردش را صدا زد و چیزی در گوشش گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. . پس از مدتی دانش آموز با دو مامور به فروشگاه برگشت.مأموران دانش آموز را گرفتند و خواستند او را ببرند، او دلیل این کار را نمی دانست و مدام از زرگر و مأموران می پرسید جرم من چیست، آیا می دانید این سنگ چیست و ارزش آن دانشجوی جوان چقدر می باشد؟ با گیج گفت: نه، نمی دانم، اما این سنگ چقدر می ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این سنگ که گوهر گران قیمتی می باشد، راستش بیش از ده هزار سکه می باشد. به من بگو، معلوم می باشد که در پایان عمرت حتی هزار سکه را در یک جا ندیده ای، اکنون چنین سنگ قیمتی را از کجا آوردی؟ با من و با من یک قرص می ارزد و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام، شیخ بهایی این سنگ را به من داد تا بیاورمش تا بدهی کنم، اگر باور نمی کنی با من به مدرسه بیا تا برویم. به شیخمأموران برای اطمینان به همراه طلبه نزد شیخ بهایی رفتند، شیخ با دیدن آنها، سخنان شاگرد را تأیید کرد و به مأموران دستور داد که جوان را آزاد کرده و بروند. پس از رفتن ماموران، طلبه جوان نفس آسودگی کشید و گفت: ای شیخ، چه اشکالی دارد؟ امروز با این سنگ چه بلایی سرم نیامد! این چه سنگی می باشد که با آن کاه و جو ندادند ولی صراف ده هزار سکه برای آن داد؟ شیخ بهایی می فرماید: این سنگی که می بینید گوهر چراغ شب می باشد که بینهایت کمیاب می باشد، چون چراغی در تاریکی شب می درخشد و نور می دهد، چنانکه دیدید زرگر قدر طلا را می داند و قدر گوهر را گوهر می دانند، نداشتند، وضع ما همین می باشد، قدر و نفع علم و دنیا را تنها مردم خردمند و فرهیخته می فهمند، نه همه دکانداران و داروفروشان.با سخنان شیخ و وقایع آن روز، جوان از طلب علم پشیمان شد و به تحصیل ادامه داد تا به مقام عالی علم رسید.

مطلب پیشنهادی

ضرب المثل بدخواه دانا به از نادان دوست

قصه ضرب المثل بدخواه دانا دوست نادان می کند استفاده از ضرب المثل: ضرب المثل …