سرگذشت ضرب المثل: آب انبار که می میرد، شهر بی آب نمی شود. یک نفتکش بود که اندیشه می کرد شخص مهمی می باشد. کار آب انبار چه بود؟ در گذشته که آب نبود. لولهها، وظیفه مخزنها برای توزیع آب بود. کارهایی که هیچ کس نمی توانست انجام دهد میراب در قصه ما خیلی مهم تلقی می شد. اینکه اندیشه می کرد اگر روزی مریض شود و دست از کار بکشد همه مردم از تشنگی خواهند مرد. با این حساب برای خود دفتر و دفتری تهیه کرده بود. سام به کسی جواب نداد. زن میراب زنی با خدا و خوش اخلاق بود. گاهی به شوهرش می گفت: چه شده، تو از دماغ فیل افتاده ای و آنقدر می نوشی که خدا آب مورد نیاز مردم را از بهشت می فرستد، پس اینقدر از خودت می گیری تا آن را تقسیم کنی و بعد؟ کمی سبک دل باش اما قوش میراب مدیون این حرف ها نبود و همیشه در جواب همسرش می گفت الان نمی فهمی من چقدر مهم هستم.وقتی مردم شهر به خاطر بی آبی از بین رفتند قدر مرا می دانیدمتاسفانه آقای میراب از معده درد ناشناخته ای رنج می برد. درد معده ای که خواب را از چشمانش خارج کرد. اگر آقای میراب می توانست شهر را ترک کند و برای تقسیم آب به رودخانه برود چه؟ یک بار که حالش کمی بهتر شد یادش افتاد که برای خودش انسان مهمی می باشد و آب می خورد و از همسرش پرسید: مگر مردم شهر از بی آبی نمردند؟ این اتفاق نیفتاد. از شبی که شما مریض شدید، شخص دیگری توزیع آب را بر عهده گرفته می باشد. او برخلاف شما بامزه و خوش اخلاق می باشد و مردم از او بینهایت راضی هستند. میراب وقتی فهمید کارش چندان مهم نیست، سرش را پایین انداخت، لحاف را گرفت و از بدرفتاری با مردم سرشکستگی کشید، از آن به بعد هر وقت خواستند به بی اهمیت بودن شغل و منصب اشاره کنند یا بگویند چیزی نمانده می باشد. همیشه کسی است که آن را ادامه دهد، این ضرب المثل را می گویند و می گویند: (با مرگ میراب شهر بی آب نمی شود).
برچسببا مردن یک میراب شهر بی آب نمی ماند داستان ضرب المثل ها ریشه ضرب المثل های ایرانی ریشه ضرب المثل های فارسی ضرب المثل ضرب المثل با معنی ضرب المثل فارسی ضرب المثل های ایرانی ضرب المثل های جالب ضرب المثل های خنده دار
مطلب پیشنهادی
ضرب المثل همین بخشیدنها مرا به این روز انداخته!
ماجرای ضرب المثل این عفوها مرا به این روز رساند. از حافظ شیرازی پرسید. وقتی …